خاطره ای از مجید کریمی « از دوستان صمیمی شهید سیدمجتبی علمدار»
هرچه اصرار کردم بیفایده بود. سید حرف نمیزد. مرتب میخواست موضوع بحث را عوض کند. اما این موضوعی نبود که به سادگی بتوان از کنارش گذشت. راهش را بلد بودم. وقتی رسیدیم تهران و اطراف خلوت شد به او خیره شدم. بعد سید را به مادرش قسم دادم.
کد خبر: ۱۴۴۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۸/۰۴