بعد از تمام گریه ها و ناله ها، ناگهان مادرم مکث کرد و بلند فریاد زد؛" ای خمینی پسر من در راه تو به این بلا گرفتارشده و من شفای پسرم را از تو می خواهم" و بعد از بیمارستان خارج شد.
کد خبر: ۱۹۶۷۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۱۰/۲۴
در ملحق با سربازی به نام کامران فتاحی آشنا شدم. او آن جا نقاشی میکرد و به خاطر تسلیم نشدن در برابر خواست عراقیها برای نقاشی عکس صدام، مدتها در یک زندان یک متر مکعبی که نه جای ایستادن داشت و نه جای خوابیدن زندانی شده بود.
کد خبر: ۱۶۲۰۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۹/۰۵